زندگی نامه سرالکس فرگوسن ( قسمت چهارم)
فصل دوم
جاده های گالسکو “شیرین تر پس از سختی ها” این شعار دارو دسته فرگوسن است. این خوشبینی در خالل 93 سال مدیریت فوتبال خدمت بزرگی به من کرد. در آن سال ها، از استرلینگ شایر شرقی به مدت کوتاه چهار ماه در سال 4391 تا منچستریونایتد در 3149 ،مشقتی را ورای موفقیت دیدم. کنترل کردل تغییر در سطح وسیع هرساله با این عقیده حمایت می شد که ما می توانیم بر هر حریفی چیره شویم. سال ها پیش مقاله ای در مورد خودم خواندم که می گفت: “با وجود این که الکس فرگوسن از گوان )Govan )آمده اما در زندگی اش خیلی خوب کار کرده است.” به عبارت توهین آمیز دقت کنید. این دقیقا به آن خاطر است که من از محله کشتی سازی گالسکو کارم را شروع کردم و این جایگاه را در فوتبال به دست آوردم. خاستگاه ها هیچ گاه نباید سدی بر برابر رسیدن به موفقیت باشد. شروعی فروتنانه در زندگی می تواند بیشتر از یک مانع موثر و کمک آمیز باشد. اگر شما افراد موفق را زیر نظر دارید نگاهی به پدر و مادر آن ها بی اندازید و برای سرنخ های انرژی و انگیزه کارهایی را که انجام دادند بررسی کنید. پس زمینه از طبقه کارگر بودن برای بسیاری از بازیکنان بزرگ من هیچ گاه مانعی نبود، برعکس، اغلب دلیل محکمی بود برای این که تالش بیشتری کنند. من از مربی گری بازیکنان استرلینگ شرقی )Stirling East )که هفته ای شش پوند دریافت می کردند تا فروش کریستیانو رونالدو به رئال مادرید به مبلغ هشتاد میلیون پوند پیشرفت کردم. بازیکنان من در سنت میرن )Mirren St ) هفته ای پانزده پوند دریافت می کردند و مجبور بودند برای گذران زندگی خود در تابستان کار کنند چرا که کار آن ها نیمه وقت بود. بیشترین پولی که بازیکنان ترکیب اصلی آبردین )Aberdeen )در هشت سال حضور من در پیتودری )Pittodrie )کسب کردند هفته ای دویست پوند بود، این سقف هزینه ای بود که دیک دونالد )Donald Dick ) کارفرمای من تعیین کرده بود. بنابراین ماجراجویی مالی برای هزاران بازیکنی که در چهار دهه فعالیتم داشتم از هفته ای شش پوند تا سالی شش میلیون پوند بود. نامه ای دارم که در آن داللی گفته بود که در سال 4393-4391 در استخر تعمیر کشتی در لنگرگاه گوان کار می کرد و عادت داشت که به میخانه مشخصی برود. آن مرد، آشوبگر جوانی را به یاد می آورد که در حالی که قوطی فلزی ای برای جمع آوری هزینه های کارآموزان در خالل مدت اعتصاب در دست دارد وارد تاسیسات می شود و سخنرانی تندی را انجام می دهد. تنها چیزی که او در مورد این کودک می دانست این بود که برای سنت جانستون )Johnstone St )بازی می کرد. نامه او با این سوال پایان یافت: “آن پسرک تو بودی؟”
در ابتدا هیچ خاطره ای از این اتفاق در ذهن نداشتم اما آن نامه حافظه مرا زیر و رو کرد و به خاطر آوردم که برای جمع آوری هزینه های دوران اعتصاب به آن جا می رفتم. من برای نقش سیاسی حراجی نمی کردم. سخنرانی خواندن فریادهای من، آن را را به کیفیت های فن خطابه ای می آراست که در حقیقت فقدان آن ها مشهود بود. به یاد دارم پس از این که از من خواسته شد تا درخواست خود را برای پول به شیوه صحیح بیان کنم مانند احمق ها با فریاد بیهوده گویی می کردم. همه خیلی راحت چرب می شدند و حال و حوصله گوش کردن به جوانک برای توضیح کاری که انجام می دهد را پیدا می کردند. میخانه ها قسمت بزرگی از تجربه های اولیه من بودند. اولین فکر اقتصادی من این بود که از درآمد متوسط خودم برای ورود به شغلی قانونی به عنوان امنیتی )ضمانت( برای آینده استفاده کنم. اولین محل استقرار من تقاطع جاده گوان )Road Govan )و جاده غرب پیسلی )West Road Paisley )بود که ساکنان آن کارگران لنگرگاه بودند. میخانه ها در مورد مردم، رویاها و ناامیدی هایشان به من چیزهای زیادی آموخت، به نحوی که تالش های مرا برای فهمیدن فوتبال کامل کرد. هرچند که در آن زمان چیزی راجع به آن نمی دانستم. مثال در یکی از میخانه ها، “انجمن ومبلی” )Club Wembley )داشتیم که مشتری ها می آمدند و برای دو سال هزینه پرداخت می کردند و بدین صورت می توانستند بازی انگلستان – اسکاتلند را در ورزشگاه ومبلی تماشا کنند. من هر چه در جعبه بود را دو برابر می کردم و آن ها می توانستند برای چهار یا پنج روز به لندن بروند. چرا که نگرش این بود. من نیز در روز بازی به آن ها می پیوستم. بیلی )Billy ،)بهترین همراه من پنج شنبه به ومبلی می رفت و هفت روز بعد به خانه بر می گشت. ناچارا این ازدیاد روزهای سفر باعث همهمه با خانواده اش می شد. یک پنجشنبه پس از این که بازی شنبه در ومبلی انجام شده بود من خانه بودم که تلفن زنگ خورد. آنا، همسر بیلی بود. آنا گفت: “کتی )Cathy )برو از الکس بپرس بیلی کجاست.” من از بی خبری گفتم. شاید چهل تن از مشتری های ما به برج های دوقلو )Towers Twin )سفر می کردند و من نمی دانستم چرا بیلی بدون بازگشت غایب بود. اما برای مردان کارگر نسل من مسابقه فوتبال سفری روحانی شمرده می شد و آن ها نیز رفاقت و همراهی را به اندازه خود مسابقه دوست داشتند. میخانه ای که در خیابان مین )Street Main )داشتیم، بریجتون )Bridgeton ،)در یکی از محله های پروتستان بزرگ گالسکو قرار داشت. شنبه قبل از رژه نارنجی )walk Orange ،)تم )Tam )بزرگ که پستچی بود از من پرسید: “الکس بچه ها می پرسند شنبه آینده صبح چه ساعتی باز می کنید؟ برای راهپیمایی. ما به آردروسان )Ardrossan– در ساحل غربی اسکاتلند( می رویم. اتوبوس ها ساعت ده حرکت می کنند. همه میخانه ها باز هستند. شما هم باید باز باشید.” گیج شده بودم. پرسیدم: “خب چه ساعتی باید بازکنم؟” تم پاسخ داد: “هفت.” بنابراین ساعت 9149 صبح به همراه پدرم، برادرم مارتین و مرد خدمتکار پشت پیشخوان ایتالییایی که استخدام کرده بودیم آن جا رفتیم. کامال مجهز شده بودیم چرا که تم گفته بود باید آماده باشیم و نوشیدنی های زیادی داشته باشیم. ساعت هفت میخانه را باز کردم. خیلی زود نارنجی ها با صداهای بلند در میخانه بودند و پلیس ها بدون حتی کلمه ای صحبت کردن بیرون قدم می زدند. بین ساعت هفت تا نه و نیم چهار هزار دالر به جیب زدم. .lot the, vodkas Double پدرم نشسته بود و سرش را تکان می داد. ساعت نه و نیم که شده بود بسیار تالش می کردیم تا مکان را برای دیگر مشتریان مان آماده کنیم. با تمیز کردن این کار را انجام دادیم. اما فقط چهار هراز دالر در دخل بود. اداره کردن میخانه ها کار سختی بود. سال 4391 من آماده بودم که از مسئولیت های طاقت فرسایی که با اداره کردن دو میخانه همراه بود فرار کنم. مدیریت آبردین )Aberdeen )وقتی برای کشتی گرفتن با میخواره ها و یا ماندن در قله های کتاب خواندن نگذاشت. چه خاطرات خوبی آن سال ها در ذهن من به جای گذاشت. می توان از آن ها یک کتاب نوشت. کارگران لنگرگاه که جمعه شب ها حقوق شان را دریافت می کردند صبح شنبه ها با همسران شان می آمدند و پول های شان را به من می سپردند. من نیز آن ها را در گاوصندوق پشت پیشخوان می گذاشتم. جمعه شب احساس می کردی میلیونر هستی. نمی دانستی پولی که در گاوصندوق یا دخل وجود دارد مال توست یا مال کارگران لنگرگاه. در اولین روزها کتی پول ها را روی فرش می شمرد. شنبه صبح پول ها از دستت خارج می شد چرا که کارگران می آمدند و آن را پس می گرفتند. دفتری که آن تراکنش ها توی آن نوشته می شد به کتاب نسیه معروف بود. یک زن با نام نان )Nan )در مطلع بودن از حساب شوهرش خیلی هشیار و مراقب بود. زبانش مانند کارگران لنگرگاه بود. “فکر می کنی همه ما احمقیم؟” این را می گفت و با نگاهش تنبیه می کرد. برای این که کمی زمان بخرم گفتم: “چی؟” “فکر می کنی همه ما احمقیم؟ می خواهم آن کتاب نسیه را ببینم.” فورا جواب دادم: “اوه، نمی توانید آن را ببینید. دفتر نسیه مقدس است و حرمت دارد. مامور مالیات اجازه نمی دهد آن را ببینید. او هر هفته دفتر را بررسی می کند. نمی توانید آن را ببینید.” نان که کمی رام شده بود به سمت شوهرش برگشت و پرسید: “حقیقت دارد؟” شوهرش گفت: “مطمئن نیستم.” التهاب فرونشست. آن زن گفت: “اگر اسم شوهرم را در آن ببینم دیگر هیچ وقت به این جا نمی آیم.” این ها خاطرات پایداری از زندگی جوانی هستند که پیرامون مردمی با شخصیت عالی و انعطاف پذیر سپری شد، و همچنین مردمی سرسخت. گاهی اوقات با سری شکافته شده و چشم هایی کبود به خانه می آمدم. زندگی میخانه ای همین بود. وقتی فراوانی بیش از حد می شد یا زد و خورد به وجود می آمد الزم بود برای برگرداندن اوضاع مداخله کنی. تالش می کنی طرفین دعوا را جدا کنی اما آن وسط یکی هم به چانه شما می خورد. با این حال به گرشته برمی گردم و فکر می کنم چه زندگی محشری بود. آدم ها. نمایش خنده دار )کمدی(. همیشه مردی را به نام جیمی وستواتر )Weswater Jimmy )به خاطر می آورم که وارد می شد درحالی که نمی توانست نفس بکشد. خاکستری بود. می پرسیدم: “خدای من، حالت خوب است؟” جیمی خودش را الی پارچه ابریشمی پوشانده بود تا بدون این که دیده شود در بارندازها مخفیانه رفت و آمد کند. یک گونی ابریشمی کامل. اما به حدی خود را محکم در آن پیچانده بود که به سختی می توانست نفس بکشد. جیمی دیگری بود که او را استخدام کرده بودم که مغازه را تمیز نگه می داشت. یک شب او با کراوات وارد مغازه شد. یکی از مشتری های همیشگی من که این اتفاق را باور نمی کرد پرسید: “کراوات بستن در گوان؟ حتما شوخی می کنی.” یک جمعه شب که به مغازه بازمی گشتم مردی را نزدیک میخانه دیدم که غذای پرنده می فروخت. مردم در آن منطقه از گالسکو کبوتر نگه می داشتند. پرسیدم: “چه می فروشی؟” “غذای پرنده.” و این را طوری گفت که انگار واضح ترین جواب در دنیاست. جوانکی ایرلندی به نام مارتین کوریگان )Corrigan Martin )به توانایی اش در تهیه کردن هرنوع نیاز خانگی افتخار می کرد. ظرف سفالی، قوطی قاشق چنکال، یخچال، هرچیزی که می خواستی. فرد دیگری وارد مغازه شد و اعالم کرد: “دوربین دو چشمی می خواهی؟ پول ندارم.” سپس دوربین دو چشمی زیبایی را که درون کاغذ ضد روغن پیچیده شده بود در آورد و گفت: “یک پنج دالری.” من گفتم: “به یک شرط. یک پنج دالری به شرطی که این جا بنوشی. به مغازه بکستر )Baxter )نرو.” آدم خوبی بود که لکنت زبان داشت. من دوربین را خریدم و او سه دالر را فورا در مغازه خرج کرد. وقتی خریدها را به خانه می بردم کتی دیوانه می شد. یادم می آید یک بار با یک گلدان ایتالیایی زیبا به خانه رفتم که کتی بعدها در یک مغازه آن را دید. ده دالر قیمت گذاری شده بود. مشکل این بود که من برای گلدان خودمان در میخانه بیست و پنج دالر پرداخت کرده بودم. یک روز من با کاپشنی جیری که در تن بسیار زیبا خودنمایی می کرد مغرورانه وارد خانه شدم. کتی پرسید: “قیمت؟” با لبخندی حاکی از رضایت پاسخ دادم: “هفت پوند.” پس آن را آویزان کردم. دو هفته بعد قرار بود برای جشن کوچکی به خانه خواهر کتی برویم. وقت پوشیدنش بود. مقابل آینه ایستاده ام و کاپشن را ستایش می کنم. می دانید یک مرد چگونه تقال می کند تا آستین ها صاف بایستد. این کاری بود که من انجام دادم و آستین ها درست در دستان من ماند! مقابل آینده با کاپشنی بدون آستین ایستاده ام. درحالی که من فریاد می زدم “او را می کشم” کتی از خنده غش کرده بود. کاپشن حتی یک وصله هم نداشت. روی دیواری در اتاق اسنوکر )نوعی بازی بیلیارد( من عکسی از بهترین دوست من بیل )Bill )قرار دارد. بیلی آدم مخصوصی بود. حتی نمی توانست یک فنجان چای درست کند. یک روز برای غذا خوردن بیرون رفتیم، وقتی به خانه اش برگشتیم به او گفتم که کتری را روی اجاق بگذارد. بیلی برای پانزده دقیقه نبود. کدام گوری بود؟! بیلی مشغول صحبت با همسرش آنا )Anna )بود تا بفهمد چگونه چای درست می کنند. یک شب آنا تکه ای کباب )استیک( را در اجاق گذاشته بود در حالی که بیلی فیلم جهنم در حال ترقی ) Towering The Inferno )را نگاه می کرد. آنا دو ساعت بعد به خانه بازگشت و دید دود سرتاسر آشپزخانه را فراگرفته است. با عصبانیت فریاد کشید: “خدای من، اجاق را خاموش نکردی؟ دودها را ببین.” بیلی با صدای بلند پاسخ داد: “فکر کردم دود از تلویزیون بیرون می آید.” بیلی فکر می کرد دود جلوه ویژه ای از برج درحال سوختن در فیلم است. همه در خانه بیلی جمع شدند، مانند پروانه هایی که جذب نور چراغ می شوند. او با عنوان بیلی شناخته نمی شد. همه او را مک ککنی )McKechnie )صدا می زدند. استفن و درن )Darren – Stephen )دو پسرش و همینطور آنا برای او اهمیت دارند و به پسرهای من بسیار نزدیک هستند. بیلی دیگر با ما نیست اما هنوز هم او را با تمام سرگرمی هایی که با هم داشتیم به یاد دارم. دوستان مخلص زیادی از آن زمان دارم. دانکن پیترسن )Petersen Duncan ،)تامی هندری ) Tommy Hendry )و جیم مک میالن )McMillan Jim )از چهارسالگی در پرورشگاه با من بودند. دانکن لوله کش بود و برای ICI در گرینجموث )Grangemouth )کار می کرد و خیلی زود بازنشسته شد. محل کوچک و زیبایی در کلیرواتر )Clearwater )فلوریدا دارد و سفر کردن را دوست دارند. تامی که مشکالت قلبی داشت هم مثل جیمی مهندس بود. دوست چهارم انگوس شاو )Shaw Angus )از همسر بیمارش مراقبت می کند. جان گرنت )Grant John )که به او خیلی نزدیک هستم در دهه شصت میالدی به آفریقای جنوبی مهاجرت کرد. همسر و دخترش تجارت عمده فروشی را اداره می کنند. وقتی هارمونی رو )Row Harmony )را ترک کردم شکاف عمیقی بین من و بچه های گوان به وجود آمد. آن ها فکر کردند من اشتباه کردم که تیم را ترک کردم و به Amateurs Drumchapel رفتم. میک مک گوان ) Mick McGowan )که هارمونی رو را اداره می کرد هیچ گاه با من حرف نزد. خیلی سرسخت و سخت گیر بود. میک مک گوان یک چشم. او یک طرفدار باورنکردنی هارمونی رو بود و هنگامی که رفتم مرا کال کنار گذاشت. اما من و بچه های گوان هم چنان تا سن 43 یا 31 سالگی به خوشگذرانی )رقص( می رفتیم. همه ما در آن زمان دخترهایی برای دوستی داشتیم. باالخره زمان جدایی فرا رسید. من با کتی )Cathy )ازدواج کردم و به سیمزهیل )Simshill )نقل مکان کردم. آن ها هم ازدواج کردند. دوستی رو به تباهی بود. ارتباط نوبتی شده بود. جان و دانکن بین سال های 4391 تا 4391 با من در کوئینز پارک همبازی بودند. هنگام مدیریت وقت کمی برای کارهایی جز ضروریات شغل تان دارید. در سنت میرن اینطور نبود. اما زنجیرهای ما کامال از هم گسسته نشده بود. تقریبا دو ماه قبل از این که من آبردین را در سال 4319 ترک کنم دانکن به من تلفن زد و گفت بیست و پنجمین سالگرد ازدواجش در اکتبر را جشن خواهد گرفت. آیا من و کتی دوست داشتیم برویم؟ به او گفتم که خیلی مشتاقیم. آن اتفاق نقطه عطفی در زندگی من بود. همه بچه ها آن جا بودند و سالگرد ازدواج دانکن همه را دور هم جمع کرده بود. خانواده ما دو باره تشکیل شده بود. همه ما مردان بالغ بودیم. ماه بعد از آن اتفاق به یونایتد رفتم و پس از آن برای همیشه دوستان نزدیک هم بودیم. وقتی به سن 43 یا 31 سالگی می رسید راه ها کمی جدا می شود اما همه آن ها با هم ماندند. تنها من بودم که زندگی کمی متفاوتی داشتم. زندگی من به هیچ عنوان کناره گیری نبود، بلکه شیوه ای بود که آشکار شده بود. دو میخانه را اداره می کردم و مدیریت سنت میرن را برعهده داشتم. سپس در سال 4391 نوبت آبردین رسید. آن دوستی ها در منچستر یونایتد تقویت شد. آن ها برای مهمانی و سرود به خانه من در چشایر )Cheshire )می آمدند و تمام خاطرات گذشته زنده می شد. همه آن ها خوانندگان خوبی بودند. نوبت من که می رسید، شراب مرا با حس اغراق آمیزی از توانایی های آوازی خودم بر می انگیخت. من و فرانک سیناترا ) – Sinatra Frankخواننده و بازیگر آمریکایی( شانه به شانه می شدیم. شکی نبود که می توانستم در ذهنم بازگردانی خوبی از ترانه River Moon برای شنوندگان به اجرا بگذارم. دو کلمه که می خواندم اتاق را خالی از جمعیت می دیدم. شکایت می کردم: “شما به خانه من آمدید و از غذای من خوردید اما وقتی من در اتاق کناری آواز می خوانم شما مشغول تلویزیون تماشا کردن هستید.” پاسخ می آمد: “به آن گوش نمی دهیم. چرند است.” مردم خالص و خوبی هستند. بیشترشان بیش از چهل سال است که ازدواج کرده اند. خدایا آن ها به من توهین می کنند. آن ها مرا می کوبند. آن ها از آن دوری می کنند چون خیلی شبیه من هستند. آن ها موجودات یکسانی هستند. آن ها با من بزرگ شده اند. ولی آن ها حامی هم بودند. وقتی می آمدند ما برای پیروزی می رفتیم. اما اگر مسابقه ای را با شکست پشت سر می گذاشتیم با دلسوزی می گفتند: “تالش زیادی کردید.” نه این که بگویند: “مزخرف بود.” می گفتند: “تالش زیادی کردید.” دوستان من در آبردین نزدیک و صمیمی ماندند. نکته ای که در مورد اسکاتلند فراگرفتم این بود هر چه به شمال می روید مردم ساکت تر می شوند. شکل گرفتن دوستی زمان زیادی می برد اما ریشه ها عمیق تر شکل می گیرد. گوردون کمپل )Campbell Gordon )با ما به تعطیالت می آید، با وکیلم لز دالگارنو )Dalgarno Les ،)آلن مک را .)Gordon Hutcheon( هاچن گوردون(، George Ramsay( رمسی جورج(، Alan McRae(و من بیشتر به شغلم در یونایتد وابسته می شوم، زندگی اجتماعی من رو به تحلیل می رود. بیرون رفتن های شنبه شب ها را متوقف کردم. فوتبال برای من خسته کننده بود. زمینی را که بازی در آن ساعت سه شروع شده بود ترک می کردم و تا پانزده دقیقه به نه به خانه نمی رفتم. این هزینه موفقیت بود: هفتاد و شش هزار نفر در ساعت یکسانی به خانه می رفتند. میل آخر هفته را بیرون گذراندن. اما من دوستی های محکمی را پیدا کردم: احمت کرچر )Kurcer Ahmet ) مدیر هتل آلدرلی اج )Edge Alderley ،)سوتیریوس )Sotirios ،)میمو )Mimmo ،)ماریوس )Marius ،)تیم )Tim ،)رون وود )Wood Ron ،)پیتر دان )Done Peter ،)پت مرفی )Murphy Pat ،)پیت مورگان ) Pete Morgan ،)گد میسون )Mason Ged ،)هارولد ریلی )Raily Harold )شگفت آور، همکاران من که البته به من وفادار بودند. جیمز مورتیمر )Mortimer James )و ویلی هافی )Haughey Willie )دو دوست قدیمی از شهر من بودند، مارتین اوکانر )Connor'O Martin )و چارلی استیلیتانو )Stillitano Charlie )در نیو یورک و اکهارد کراتزون )Krautzun Eckhard )در آلمان، همگی مردمان خوبی بودند. وقتی انرژی را از درون مان بروز می دادیم شب های خوبی را بیرون می گذراندیم. در اولین سال های حضورم در منچستر با مل ماکین )Machin Mel )که سرمربی سیتی بود دوست شدم و او کمی بعد از این که ما را پنج بر یک شکست دادند اخراج شد. دلیلی که من به یاد می آورم این بود که مل به اندازه کافی نمی خندد. من هم اگر آن منطق را در یونایتد ایجاد نمی کردم مدت ها پیش ساک به دست می شدم. جان لیال ) John Lyall )سرمربی وستهام کمک بزرگی به من بود. من همه بازیکنان در انگلستان را نمی شناختم و از سیستم کشف بازیکن یونایتد نیز مطمئن نبودم. به جان تلفن می زدم و او گزارش هایی در مورد بازیکنان مورد نیاز من ارائه می داد. من خیلی می توانستم به او اعتماد و تکیه کنم. برای گفتن این نکته که یونایتد خوب بازی نمی کند می گفت: “من الکس فرگوسن را در این تیم نمی بینم.” جاک واالس، سرمربی آتشین مزاج سابق رنجرز یک شب در هتلی به من گفت: “من الکس فرگوسن را در آن تیم )منچستریونایتد( نمی بینم. بهتر است الکس فرگوسن را به آن جا برگردانی.” این آدم ها برای نصیحت هایشان داوطلب شدند، می دانستند دوستی بر پایه مشاهدات آنان بنا شده است. من آن دوستی ها را بهترین می دانم. بابی رابسون سرمربی انگلستان بود، دوستی با او در ابتدا خیلی مشکل بود اما به هم بسیار نزدیک شدیم. لنی الورنس دوست دیگری از آن زمان بود و هنوز هم هست. من و بابی رابسون در مراسم یادبود اوزه بیو در پرتغال، دوباره ارتباط نزدیکی را بنا نهادیم، وقتی او آن جا با پورتو و اسپورتینگ لیسبون بود. اریک کانتونا برای اولین بار در آن بازی به میدان رفت. یادم می آید بابی به هتل ما آمد و مقابل همه بازیکنان به استیو بروس گفت: “استیو من در مورد تو اشتباه کردم. باید اجازه می دادم در بازی ملی به میدان بروی. می خواهم به خاطر آن از تو معذرت خواهی کنم.” بسیاری از چیزهایی را که در اواخر دوران مربی گری ام می دانستم در آن زمان آموخته بودم، گاهی اوقات بدون این که بدانم دارم یاد می گیرم. در مورد ذات انساس بسیار پیش از آن که به یونایتد بروم آموختم. مردم بازی را درک نمی کنند، دنیا نمی داند چطور آن را انجام می دهی. گاهی اوقات باید خودت را با واقعیت منطبق کنی. دیوید کمپل بازیکنی بود که برای من در سنت میرن بازی می کرد. او مانند یک آهو می دوید اما نمی توانست خرگوشی را به دام بیندازد. من بین دو نیمه داشتم به طرف او می رفتم که در باز شد، پدرش به او گفت: “تو داری می درخشی! آفرین!” و پس از آن رفت. یک روز با استرلینگ شرقی در کودنبیث )Cowdenbeath )بودیم. اشتباه ما این بود که اخبار هواشناسی را چک نکردیم. زمین مانند آجر سفت بود. بنابراین برای خریدن دوازده کفش بیس بال به کودنبیث رفتیم. در آن روزها استوک نداشتیم. سوت پایان نیمه اول زده شد و ما سه بر صفر عقب بودیم. در نیمه دوم دستی روی شانه ام احساس کردم. بیلی رنتون، هم بازی سابق من بود. او به من گفت: “الکس می خواهم پسرم را به تو معرفی کنم.” من گفتم: “به خاطر خدا! بیلی ما سه بر صفر داریم می بازیم.” همان روز، فرانک کانر، مردی با طبع جهنمی، تصمیمی از داور را بر خالف نظر خود دید و نیمکت را به داخل زمین پرتاب کرد. من گفتم: “ چه کار می کنی؟! شما سه صفر جلو هستید!” فرانک با عصبانیت جواب داد: “آن تصمیم یک توهین بود.” این احساساتی بود که پیرامون من جریان داشت. داستانی از جاک اشتاین )Stein Jock )و دعوایش با جیمی جانستون )Johnstone Jimmy )بازیکن فوق العاده و عیاش افسانه ای یادم می آید. یک روز عصر جاک، جیمی را به عنوان مجازات از بازی بیرون کشید. جیمی نمی خواست در یک بازی اروپایی خارج از خانه بازی کند. جیمی که بیرون آمد گفت: “حرامزاده یک پای گنده.” و لگد محکمی به نیمکت زد. جیمی در تونل می دوید و جاک به دنبال او بود. جیمی به رختکن رفت و در را قفل کرد. جاک فریاد زد: “در را باز کن.” و جیمی پاسخ داد: “ نه تو مرا خواهی زد.” جاک گفت: “در را باز کن به تو اخطار می کنم.” جیمی در را باز می کند و مستقیم داخل وان حمام که داغ داغ است می پرد. جاک فریاد زد: “از آن جا بیا بیرون.” و جیمی در پاسخ گفت: “نه من بیرون نمی آیم.” و در زمین بازی در جریان است. مدیریت فوتبال پر از چالش های تمام نشدنی است. قسمت بزرگی از آن خوانش سستی انسان هاست. اتفاقی را به یاد دارم که تعدادی از بازیکنان اسکاتلند پس از یک شب تفریح و میگساری تصمیم گرفتند داخل قایق های پارویی بپرند. جیمی جانستون پاروها را از وی جینکی )Jinky Wee )ربود و جزر و مد وی را در حالی که آواز می خواند با خود برد. وقتی خبر به سلتیک پارک رسید و جاک اشتاین مطلع شد که گاردساحلی جینکی را در دهانه کالید از یک قایق پارویی نجات داده است طنزگونه گفت: “نمی توانست خود را غرق کند؟ ما برایش مراسم یادبود می گرفتیم، از اگنس مراقبت می کردیم و من هم همچنان موهایم را داشتم.” جاک آدم مضحکی بود. یادم می آید در زمانی که با هم در اسکاتلند بودیم در می 4319 انگلستان را در ومبلی شکست دادیم و پس از آن برای رویارویی با ایسلند به آن کشور سفر کردیم، جایی که حسابی به خود رسیدیم. در شبی که وارد ایسلند شدیم، کادر فنی در ضیافت شام حضور پیدا کرد. میگو بود و ماهی قزل آال و خاویار. جاک گنده هیچ گاه نوشیدنی نمی خورد اما من به او پیشنهاد کردم که برای پیروزی مان مقابل انگلستان یک لیوان نوشیدنی سفید بنوشد. در آن بازی مقابل ایسلند به زحمت با یک گل پیروز شدیم. عملکرد تیم فاجعه بود. پس از بازی جاک رویش را به سمت من برگرداند و گفت: “دیدی؟ این به خاطر تو و آن نوشیدنی سفیدت بود.” علیرغم داشتن این همه تجربه، من راهم را در سال های اول حضور در یونایتد گم کردم. تند مزاجی به من کمک کرد، چون اگر عصبانی می شدم شخصیت من نمودار می شد. رایان گیگز هم خلق و خویی دارد اما خلق و خوی مالیم تر و آرام تری. خلق و خوی من ابزار مفیدی بود. به خوبی با شرایط یکی شدم. اخالقم به من کمک کرد تا اقتدارم را ثابت کنم، به بازیکنان و کادرم گفت من کسی نیستم که با وی در افتند. همیشه آدم هایی هستند که می خواهند با شما طرف شوند، شما را به مبارزه بخوانند. وقتی من کارم را شروع کردم، جتی در اولین روزهای حضورم در استرلینگ شرقی، مواجهه واضحی با مهاجم نوک تیم که داماد یکی از مدیران تیم )باب شاو( بود داشتم. یک روز یکی از بازیکنانم، جیم میکین )Meakin Jim )به من اطالع داد که تمام خانواده اش برای گذراندن یک آخر هفته در ماه سپتامبر به مسافرت رفته اند. این یک رسم بود. گفتم: “منظورت چیست؟” جیم پاسخ داد: “ شنبه بازی نخواهم کرد.” من هم در جواب گفتم: “خب پس بگذار بگویم چه می شود، شنبه بازی نکنی الزم نخواهد بود برای برگشتن به خودت زحمت بدهی.” پس جیم شنبه به میدان رفت و پس از بازی به سمت بلکپول حرکت کرد تا به خانواده اش ملحق شود. دوشنبه تلفن من زنگ خورد و طرف گفت: “مربی ماشین من خراب شده است.” فکر می کنم در کارلیسل )Carlisle ) بود. جیم با خودش فکر می کرد من احمق هستم. به سرعت پاسخ دادم: “صدایت را به خوبی نمی شنوم. شماره ات را بده با تو تماس خواهم گرفت.” سکوت. من گفتم: “برنگرد.” باب شاو مدیر شرکت از دست من ناراحت بود. این ناراحتی برای هفته ها ادامه داشت. رئیس باشگاه می گفت: “الکس لطفا باب شاو را از روی دوش من بردار. بگذار جیم به بازی کردن برگردد. من گفتم: “نه ویلی. او تمام شده است. داری به من می گویی که می توانم با آدم هایی کارم را انجام دهم که تصمیم می گیرند چه وقت به تعطیالت بروند؟” ویلی جواب داد: “مشکل را درک می کنم اما سه هفته کافی نیست؟” یک هفته بعد او مرا تا سرویس های بهداشتی در فورفار )Forfar )دنبال کرد. کنار من ایستاد و غرزنان گفت: “الکس لطفا! اگر کمی درک و فهم در بدنت داری.” پس از کمی کمث گفتم: “قبول.” و او صورت مرا بوسید و گفت: “چه کار می کنی مردک پیر دیوانه!” من گفتم: “تو داری مرا در سیک رویس بهداشتی عمومی می بوسی.” اکتبر 4391 مرحله بعدی کارآموزی من بود که به سنت میرن رفتم. در اولین روز عکسی در Express Paisley به چاپ رسید. در عکس کاپیتان تیم پشت سر من ژست گرفته بود. دوشنبه او را به نزد خود خواندم و گفتم: “واجد شرایط انتقال آزاد هستی اگر می خواهی از آن استفاده کن. اینجا جایی برای تو نیست. دیگر بازی نخواهی کرد.” دلیلش را پرسید و من گفتم: “برای یک تازه کار شاخ گذاشتن به من می گوید تو یک بازیکن با تجربه یا بالغ نیستی. اگر من به دنبال کاپیتان می گردم بالغ بودن مهم ترین شاخصه است. کاری که انجام داده ای بچگانه و مدرسه ای بود. تو باید تیم را ترک کنی.” شما باید سوزن خود را فرو کنید و اقتدار خود را نشان دهید. همان طور که جاک گنده در مورد بازیکنان به من گفت: “هیچ گاه به بازیکنانت عالقه پیدا نکن، چرا که آن ها به تو خیانت خواهند کرد.” در آبردین مجبور بودم با تخلف ها و سرپیچی های زیادی دست و پنجه نرم کنم. مچ گیری های زیادی انجام دادم. بعد از هر اتفاق به عکس العمل های آنان تا حد مرگ می خندید. آن ها با معصومانه و بی گناهانه ترین حالت ممکن می گویند: “من؟” - بله تو - اوه رفته بودم دوستم را ببینم. -واقعا؟ سه ساعت؟ برای دیدن دوستت رفتی و این قدر ژولیده )مست( هستی؟ مارک مک گی )McGhee Mark )و جو هارپر چندین بار مرا آزمایش کردند. در سنت میرن هم فرانک مک گریوی بود. یک شنبه ای در سال 4399 پانزده هزار نفر از هواداران را برای بازی در جام حذفی به ورزشگاه فیرپارک کشاندیم و دو بر یک بازی را باختیم. مادرول )Motherwell )ما را از دور مسابقات حذف کرد و نام مرا به فدراسیون فوتبال اسکاتلند فرستادند تنها به خاطر این که گفته بودم داور چندان داور قدرتمندی نیست. آن شب تلفن خانه به صدا در آمد. دوستم جان دوناکی )Donachi John )بود و گفت: “نمی خواستم قبل از بازی به تو بگویم چون می دانستم دیوانه خواهی شد اما من جمعه شب فرانک مک گریوی را در حالی که مست بود در میخانه دیدم.” به خانه اش تلفن زدم. مادرش جواب داد: “نه، فرانک خانه نیست. کاری از دست من بر می آید؟” - لطفا به فرانک بگویید هروقت به خانه آمد به من تلفن بزند. من تا زمانی که او به من تلفن بزند بیدار خواهم ماند.” ساعت 44119 دقیقه بود که فرانک تلفن زد. چون صدای بوق کوتاه می آمد فهمیدم از تلفن سکه ای استفاده می کند. - خانه هستم. - صدای بوق تلفن سکه ای می آید. - باه ما در خانه تلفن سکه ای داریم. راست می گفت، اما من باور نمی کردم او از خانه تلفن می زند. - جمعه شب جا بودی؟ - یادم نمی آید. - پس من می گویم. در میخانه واترلو بودی. میخانه واترلو جایی بود که تو آن جا بودی. تو مادام العمر محروم شدی. دیگر برنگرد. تو دیگر جایی در تیم ملی زیر 34 ساله های اسکاتلند نداری. من تو را محروم می کنم. دیگر نمی توانی در زندگی ات حتی برای یک بار دیگر به توپ ضربه بزنی.” و تلفن را گذاشتم. صبح روز بعد مادر فرانک با من تماس گرفت: “فرانک من اهل نوشیدنی نیست. اشتباه گرفته اید.” - این گونه فکر نمی کنم. می دانم هر مادری فکر می کند پسرش بهترین پسر دنیاست. بروید از خودش بپرسید. برای سه هفته محرومیت مادام العمر فرانک ادامه پیدا کرد و تمام بازیکنان دباره آن پچ پچ می کردند. بازی سرنوشت سازی پیش رو بود. مسابقه با کالیدبنک )Clydebank )سرنوشت لیگ را مشخص می کرد. به دستیارم دیوی پرووان )Provan Davie )گفتم که برای این بازی به فرانک نیاز دارم. یک هفته قبل از بازی باشگاه در انجمن شهر در پریزلی بود. من با کتی آن جا قدم می زدیم که ناگهان فرانک از پشت یک ستون بیرون پرید و عاجزانه گفت: “فقط یک فرصت دیگر به من بدهید.” این یک هدیه بهشتی بود. با خودم فکر می کردم چگونه می توانم او را بدون این که چهره من خدشه دار شود به تیم برگردانم و ناگهان او از پشت ستون بیرون می پرد. به کتی گفتم که در خاللی که من با فرانک سختگیرانه صحبت می کنم به قدم زدنش ادامه دهد. به فرانک گفتم: “به تو گفتم، تو مادام العمر محروم شده ای.” تونی فیتزپاتریک ) Tony Fitzpatrick )که شاهد این ماجرا بود جلو آمد و گفت: “رئیس یک فرصت دیگر به او بده. من مطمئنم که خوب رفتار می کند.” با صدای بلند به او گفتم: “فردا صبح بیا با من صحبت کن. االن زمان خوبی نیست.” و برای ملحق شدن به کتی مانند فاتحان جنگ وارد تاالر شدم. دیدار برابر کالیدبنک را با نتیجه سه بر یک بردیم و فرانک در آن بازی دو گل به ثمر رساند. در مواجهه به جوانان شما مجبور هستید تا حس مسئولیت پذیری را ایجاد کنید. اگر آن ها می توانند هوشیاری بیشتری را به انرژی و استعدادشان اضافه کنند فرصت های شغلی بهتری پاداش خواهند گرفت. یک از مزیت هایی که با شروع مربی گری ام به دست آوردم این بود که می توانستم تصمیم بگیرم. هیچ گاه از تصمیم گرفتن نترسیدم، حتی به عنوان یک بچه مدرسه ای هم که تیمی انتخاب می کرد به بازیکنان دستور می دادم: “تو اینجا بازی می کنی، تو برو آنجا.” عادت داشتم که به آن ها می گفتم که اگر ویلی کانیگام )Cunnigham Willie – یکی از اولین سرمربی های من( بود می گفت: “میدانی تو یک مزاحم لعنتی هستی.” من با او در مورد تاکتیک ها صحبت می کردم و می پرسیدم: “واقعا می دانی داری چه کار می کنی؟” او پاسخ می داد: “مزاحم، تو مزاحم هستی.” بقیه بازیکان سر جایشان می نشستند و به دخالت های من گوش می دادند و با خودشان فکر می کردند که من خودم را به خاطر سرپیچی و نافرمانی به کشتن خواهم داد. اما این راهی بود که من می توانستم تصمیم گیری کنم. نمی دانم این حس و توانایی از کجا می آید اما به عنوان یک پسر بچه من یک سازمان دهنده، یک دستور دهنده، یک انتخاب کننده تیم ها بودم. پدرم کارگری معمولی بسیار باهوش بود اما رهبر خوبی در زمینه های مختلف نبود. بنابراین من شبیه والدینم نبودم. در آن سوی مسئله قسمت دیگر من قرار داشت که می دانم گوشه گیری من بود. پانزده ساله که بودم برای تیم بچه مدرسه ای های گالسکو بازی می کردم. بعد از گل زدن به تیم بچه مدرسه ای های ادینبورگ به خانه آمدم. آن روز بهترین روز زندگی من بود. پدرم به من گفت که یک تیم بزرگ می خواهد با تو صحبت کند. جواب من هر دو نفرمان را شگفت زده کرد: “فقط می خواهم بیرون بروم. می خواهم به سینما بروم.” پدرم گفت: “چت شده؟ )=چه مرگته؟!(” می خواستم خودم را جدا کنم. نمی دانم چرا. تا به امروز نمی دانم چرا آن کار را انجام دادم. مباید روی پای خودم می ایستادم. پدرم به من افتخار می کرد و ازمن راضی بود. مادرم می رقصید و می گفت: “شرایط بی نظیری است پسر.”پدربزرگم داشت دیوانه می شد. گل زدن به تیم بچه مدرسه ای های ادینبورگ شاهکار بود. اما من مجبور بودم به الک تنهایی های خودم پناه ببرم. از آن روز تا به امروز فاصله زیادی است. وقتی کارم را در سال 4319 با منچستریونایتد آغاز کردم ویلی مک فول ) Willie McFaul )سرمربی نیوکاسل بود. منچستر سیتی جیمی فریتزل )Frizzell Jimmy )را داشت و جورج گراهام )Graham George )آرسنال را هدایت می کرد. جورج را دوست دارم. مردی خوب و دوستی بزرگ است. وقتی با مارتین ادواردز )Edwards Martin )در مورد قراردادم مشکل داشتم، سر رولند اسمیث )Smith Roland Sir ) رئیس کمیته لیگ برتر بود. کمیته لیگ برتر می توانست گاهی اوقات باعث پیچیدگی و به وجود آمدن مشکالت عدیده شود. باید در انتظار می ماندید تا به مشکل شما رسیدگی شود. یک روز سر رولند پیشنهاد داد که من با مارتین و مائوریس واتکینز )Watkins Maurice – وکیل حقوقی باشگاه( به جزیره Man of Isle( جزیره ای بین انگلستان و ایرلند( برویم و قرارداد جدیدم را تنظیم کنیم. جورج در آرسنال دو برابر من حقوق می گرفت. به من گفت: “قرارداد خودم را به تو خواهم داد اگر می خواهی.” من گفتم: “مطمئنی ناراحت نخواهی شد؟” بنابراین من با قرارداد جورج به جزیره رفتم. مارتین مدیر خوبی برای من بود. او بسیار قوی بود. مشکل این بود که مارتین فکر می کرد تمام پول تا ریال آخر مال خودش است. او همان چیزی را به شما پرداخت می کرد که می خواست. نه تنها به من بلکه به همه. وقتی قرارداد جورج را به او نشان دادم باور نمی کرد. پیشنهاد دادم به دیوید دین )Dein David )تلفن بزند. او هم تلفن زد و دیوید که مدیر آرسنال بود انکار کرد که جورج در آرسنال آن رقم قرارداد را دریافت می کند. نمایش خنده داری بود.
39