زندگی نامه سر الکس فرگوسن ( قسمت ششم)
فصل چهارم :
شروعی تازه با شروع فصل جدید در سال 2002 ،من سرشار از انرژی تازه بودم. گویی روز اول من در این شغل بود. تمامی تردیدهایی که به واسطه بازنشستگی معهود من ایجاد شده بود، از بین رفته بود و من آماده بودم تا پس از اولین فصل بدون جام از سال 8991 ،ترکیب تیم را کمی دگرگون کنم. مقاطعی که با خود تغییرات عمده می آورند همیشه مرا هیجان زده می کنند. می دانستم که بنیان محکمی برای ساختن تیمی از برنده ها در دست دارم. ما دوره ای طالیی بین سال های 8991 تا 2008 داشتیم، دوره ای که در آن از شش قهرمانی ممکن لیگ، پنج تا را به دست آوردیم و یکی از دو قهرمانی اروپای من در آن دوره به دست آمد. در ابتدای آن دوره شش ساله، ما جوانان خود را به تیم اصلی تزریق کرده بودیم. علی رغم جمله آلن هنسن پس از باخت 8-3 مقابل آستون ویال که گفته بود: "نمی توان با بچه ها چیزی برد." دیوید بکهام، گری نویل و پل اسکولز مبدل به بازیکنان ثابت شده بودند. پس از کسب سه عنوان لیگ ما مرتکب اشتباه شدیم و اجازه دادیم که یاپ استام تیم را ترک کند. من فکر کردم که 61.8 میلیون پوند مبلغ مناسبی است و اعتقاد داشتم پس از عمل پاشنه پایش سطح بازی او کمی افت کرده است. اما این اشتباهی از طرف من بود. بگذارید از این فرصت استفاده کنم و این شایعه که فروختن او مربوط به اتهامات او در اتوبیوگرافی اش در قبال من بود را رد کنم. اگرچه بالفاصله پس از شنیدن این مسئله با او تماس گرفتم اما فروختن او ربطی به این قضیه نداشت. او در کتابش ما را متهم به تماس با خود بدون اطالع باشگاهش، پی اس وی آیندهوون کرده بود. من بالفاصله با او تماس گرفتم و از او پرسیدم: "چه فکر می کردی که این حرف ها را زدی؟" اما این مسئله کوچکترین نقشی در تصمیم من نداشت. چندی از این گفتگو نگذشته بود که به من خبر رسید نماینده تیم رم سعی دارد که ارتباط برقرار کند. آن ها 82 میلیون پوند برای او پیشنهاد داده بودند. من پاسخ دادم که تمایلی برای فروش ندارم. هفته پس از آن، ما پیشنهادی از التزیو دریافت کردیم. من قصدی برای فروش نداشتم تا اینکه پیشنهاد به 61.8 میلیون پوند رسید. در آن زمان یاپ 30 ساله بود و ما نگران روند بهبود او از مصدومیت آشیل اش بودیم. بهرحال، زمان ثابت کرد که آن تصمیم شروع فصلی مصیبت بار بود. اینکه مجبور شدم این مسئله را در پمپ بنزین به اطالع یاپ برسانم پایانی تلخ را برای من رقم زد، زیرا می دانستم که او مرد محترم و خوبی است که بازی کردن برای باشگاه را دوست دارد و طرفداران نیز به او عشق می ورزند. این یکی از لحظاتی بود که کهولت سن و فراموشی کار دستم داد. من تالش کرده بودم که دو روز پیش از پایان مهلت نقل و انتقاالت در تمرین تیم این مسئله را به اطالع او برسانم. زمانی که با تلفن همراه او تماس گرفتم، دیگر دیر شده بود و او در راه خانه اش بود. پمپ بنزینی در بین راه بود، بنابراین مالقات ما آن جا صورت گرفت. می دانستم که می توانم لورن بالن را به صورت آزاد به خدمت بگیرم. من همیشه او را تحسین می کردم و به نظرم باید او را سال ها پیش تر به خدمت می گرفتم. او بسیار با آرامش بازی می کرد و توانایی آغاز حمله از عقب را داشت. من فکر می کردم که تجربه او می تواند باعث شکوفایی جان اوشی و وز براون شود. فروختن یاپ قضاوتی اشتباه از سوی من بود. او در نهایت مقابل ما نیز بازی کرد، در سن .3 سالگی، در نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا. مدافعین وسط همواره بخش بزرگی از برنامه ریزی های من در مربی گری را به خود اختصاص می دادند و ریو فردیناند خرید بزرگ من در تابستان 2002 بود، سالی که ما باید به فینال گالسگو، در زادگاهم می رسیدیم. رسیدن به فینال آن سال برای من بسیار خاص می بود، بازی در زادگاهم مقابل رئال مادرید، در جایی که من اولین فینال اروپایی زندگی ام را تماشا کردم، در شبی که رئال 7-3 آینتراخت فرانکفورت را در هم کوبید. من آن روز در جایگاه دانش آموزان بودم، زیرا برای کویینز پارک بازی می کردم که به من این اجازه را می داد که از در جلویی وارد شوم و به آن قسمت زمین بروم. من سه دقیقه پیش از پایان بازی ورزشگاه را ترک کردم تا بتوانم با اتوبوس به خانه بازگردم. زیرا در صبح بعد از آن باید به سرکار می رفتم. به این دلیل تمام شادی های پس از بازی را از دست دادم، که برای فوتبال آن سال ها عجیب و غیر عادی بود. رئال رژه ای بزرگ با کاپ ترتیب داد و رئالی ها با شادی می رقصیدند. من تمام آن را از دست دادم. وقتی صبح بعد از آن، روزنامه ها عکس های آن شب را چاپ کردند با خود گفتم: "لعنتی، من دیدن تمامش را از دست دادم." همپدن پارک آن شب با 821000 نفر پر شده بود. برای اجتناب از شلوغی پس از بازی های بزرگ، ما مایل ها از ورزشگاه به سمت پایانه اتوبوس ها حرکت می کردیم و از آن جا سوار یک اتوبوس می شدیم. سه یا چهار مایل تا آن ایستگاه فاصله بود، اما حداقل خیالمان جمع بود که اتوبوس گیرمان می آید. صف اتوبوس جلو ورزشگاه به مایل ها می رسید. راه دیگر این بود که . پنس به کامیون ها پرداخت کنی و عقب آن ها سوار شوی. فرستادن تیمی با پیراهن منچستر یونایتد در زمین مقدس همپدن پارک خاطره ای رویایی می بود که مقدر نشد. رئال آن فینال را 2-8 پیروز شد. اتفاق بزرگ دیگر آن سال، پیوستن کارلوس کیروش به یونایتد به عنوان دستیار من بود. آرسنال سال قبل از آن دوگانه را برده بود و روی کین قبل از جام جهانی از اردوی تیم ملی ایرلند اخراج شده بود بنابراین مسایل زیادی ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. پس از اینکه روی به خاطر درگیری با جیسون مک اتیر در بازی با ساندرلند از زمین بازی اخراج شد، من او را به خاطر مشکل مزمن مفصل ران از تیم مرخص کردم تا عمل جراحیش را انجام دهد، عملی که 4 ماه او را از میادین دور نگه داشت. درست چندی بعد از آن ما دوره ای از نتایج بد را تجربه کردیم، از باختن در خانه به بولتون تا باخت خارج از خانه در لیدز. ما تنها موفق به کسب 2 برد از . بازی اول خود شدیم و در جدول نهم بودیم. در این زمان من دست به قمار بزرگی زدم و چندی از بازیکنان را مرخص کردم تا عمل های جراحی بر روی شان انجام شود، به این امید که با انرژی ای تازه به تیم بازگردند و در نیمه دوم رقابت ها به ما کمک کنند. در سپتامبر 2002 ،خنجرها برای ضربه زدن به من از نیام درآمده بودند. طبیعت این شغل این است که وقتی اوضاع درست پیش نمی رود افکار عمومی به تو حمله خواهند کرد.عالوه بر آن، من بده بستانی با مطبوعات نداشتم که حاال بتوانم بر روی حمایت آن ها حساب باز کنم. من هیچ گاه ارتباط اجتماعی چندانی با خبرنگاران نداشتم و هیچ وقت برای شان خبری اختصاصی مهیا نکردم، شاید به استثنا باب کس آن هم گاه گداری. باب خبرنگار روزنامه میل آن ساندی بود. بنابراین اهالی مطبوعات دلیل خاصی برای دوست داشتن یا حمایت از من در روزهای سخت نداشتند. دیگر مربیان در برقراری ارتباط دوجانبه با مطبوعات موفق تر بودند. شاید این ارتباط برای شان زمان بیشتری را می خرید، اما این مسئله تا ابد ادامه نمی داشت. همواره نتایج هستند که تعیین می کنند گیوتین بر سر چه کسی فرود خواهد آمد. هنگامی که تحت فشار مطبوعات هستید ابتدای آن دوره بسیار مشکل است. هر وقت که دوره ای ضعیف می داشتیم همیشه تیتر روزنامه ها را تجسم می کردم: "زمانت به پایان رسیده است، فرگی؛ وقتش رسیده که بروی." می توانید به آن بخندید اما هیچ وقت نباید دچار هیجان عصبی شوید، زیرا هیستری شما را از پای در می آورد. تیترهای بی شماری در مدح من در طی این سال ها چاپ شده است، زیرا مطبوعات با توجه به موفقیت هایی که در طول این سال ها داشتیم نمی توانستند از چاپ آن ها اجتناب کنند. اما وقتی نابغه خوانده می شوید، باید تحمل این را هم داشته باشید که گاهی احمق خطاب شوید. مت بازبی جمله ای داشت که همیشه می گفت: "چرا وقتی که نتایج بدی کسب کردی روزنامه بخوانی؟ من هیچ وقت این کار را نکردم." و او در دوره ای زندگی می کرد که رسانه های عمومی این چنین گسترده نبودند. مت همیشه بر روی امواج تحسین و تخریب سوار بود، بی آن که اهمیت چندانی به هیچ کدام دهد. اصلی که همیشه، چه در اوج و چه در حضیض به آن معتقد بودیم، این بود که زمین تمرین را حریمی مقدس نگاه داریم. تالش مان در آن جا، تمرکزمان بر روی کارها، و استاندارد انجام تمرینات مان هیچ گاه افت نکرد. در نهایت این تکرار و پیوستگی تالش ها اثرش را در روز بازی نشان می داد. با چنین رویه ای، وقتی یک بازیکن یونایتد چندین نتیجه بد را تجربه می کند، از آن متنفر می شود. حتی تحمل یک باخت دیگر برایش غیر قابل تحمل می شود. حتی بهترین بازیکنان نیز گاهی اعتماد به نفس شان را از دست می دهند. حتی کانتونا هم مدت کوتاهی با شک و تردید درگیر بود. اما اگر فرهنگ حاکم بر زمین تمرین درست باشد، بازیکنان می دانند که می توانند بر روی دیگر بازیکنان گروه و تخصص اعضای کادر فنی حساب باز کنند. تنها بازیکنی که من مربی اش بودم و به هیچ عنوان تحت تاثیر اشتباهاتش قرار نمی گرفت دیوید بکهام بود. او می توانست بدترین بازی ممکن را داشته باشد و همچنان باور نکند که ذره ای کم کاری داشته یا بد عمل کرده است. او تو را پس می زد، می گفت که اشتباه می کنی. او به شکلی باورنکردنی زیر چتر حمایتی خود بود. نمی دانم این خصلت توسط اطرافیانش به او القا شده بود یا نه. اما او هیچ وقت اعتراف نمی کرد که بازی بدی داشته است و هیچ گاه قبول نمی کرد که اشتباهی در بازی مرتکب شده است. باید این خصوصیت او را تحسین کنید. به نوعی این رفتار او ارزشمند بود. مهم نبود که چند اشتباه )از دید من، نه دید او( انجام داده است، او همچنان توپ را در بازی طلب می کرد. از اعتماد به نفس او هیچ وقت کاسته نشد. در حالی که از دست دادن مقطعی اعتماد به نفس برای همه فوتبالیست ها و اکثر مربیان طبیعی است. فشار افکار عمومی از قوی ترین زره ها نیز عبور خواهد کرد. حضیض ما در نوامبر سر رسید، در آخرین دربی ای که در ورزشگاه مین رود برگذار شد: پیروزی 3-8 برای سیتی، مسابقه ای که در آن گری نویل تعلل کرد و همین مسئله باعث شد تا شاون گوترتوپ را از او برباید و زمینه ساز گل دوم شود. بعد از آن بازی من روحیه بازیکنانم را زیر سوال بردم، گزینه ای که به ندرت از آن استفاده می کنم. رختکن تیم وقتی دربی را می بازید جای مزخرفی برای بودن است. قبل از بازی، کیت پینر، دوست قدیمی من و طرفدار سرسخت سیتی به من گفت: "حاال که این آخرین دربی در مین رود است، پس از بازی برای یک نوشیدنی به باال می آیی؟" من که از شهامت درخواست او لذت برده بودم، گفتم: "اگر ببریم، می آیم." بنابراین پس از این که بازی را 3-8 واگذار کردیم، در حال سوار شدن به اتوبوس بودم که تلفن همراهم به صدا درآمد. پینر روی خط بود. او پرسید که کجا هستم و چرا باال نمی آیم. من جواب دادم: "گم شو." یا یک همچین جمله ای. "دیگر نمی خواهم تو را در زندگی ام ببینم." پینر در حالی که می خندید گفت: "بازنده بد، خودتی؟" پس از آن برای صرف نوشیدنی به باال رفتم. در پایان فصل گری نویل درباره آن روز گفت: "آن روز تقاطعی بزرگ برای ما بود. من فکر کردم که هواداران آن روز علیه ما شعار خواهند داد." برخی مواقع یک مربی باید با هواداران، بیش از بازیکنان صادق باشد. آن ها احمق نیستند. تا جایی که از یک بازیکن مشخص در انظار عمومی انتقاد نکنی، اخطار دادن به تیم ایرادی ندارد. ما همگی می توانیم در تقصیر شریک باشیم: مربی، کادر او و بازیکنان. انتقاد اگر درست بیان شود، می تواند نشانگر قبول کردن مسئولیت جمعی باشد. تحت فشار نتایج ضعیف، ما روش بازی خود را عوض کردیم. به جای توجه به درصد مالکیت توپ، ما توپ را بیشتر و سریع تر به جلو حرکت می دادیم. با حضور روی کین، نگه داشتن توپ ساده بود. من از لحظه ای که او قدم به باشگاه گذاشت گفتم: "او هیچ وقت توپ را لو نمی دهد." من این جمله را به کادرم و بازیکنان گفتم. گردش توپ آیینی قدیمی در یونایتد است. اما مالکیت بدون نفوذ، تنها تلف کردن زمان است. ما در حال از دست دادن وجه نفوذی خود بودیم. با بازیکنی همانند فن نیستلروی در خط حمله، ما تنها نیاز داشتیم که او را تغذیه کنیم. ما از دیگو فورالن در پست مهاجم دوم استفاده کردیم، اما عموما ترکیب ما از ورون، اسکولز و کین در خط میانی تشکیل می شد. ورون نقشی آزاد داشت و اسوکولزی نیز زیاد به داخل محوطه یورش می آورد. بکهام در راست و گیگز در چپ.
ما استعدادهای معرکه ای داشتیم. اسلحه های گل زنی ما عالی بودند. فن نیستلروی در جلوی دروازه بی رحم بود. بکهام هم فصلی 80 گل به ارمغان می آورد، اسکولز حتی بیشتر از او. همچنین فیل نویل نیز در پست هافبک میانی درخشان ظاهر شده بود. فیل همانند یک رویا برای یک مربی است. او و نیکی بات هم پیمانانی وفادار و کامل برای من بودند. تنها چیزی که آن ها می خواستند بازی کردن برای منچستر یونایتد بود. آن ها هیچ وقت نمی خواستند که باشگاه را ترک کنند. زمان مناسب برای اجازه دادن به این نوع بازیکنان برای ترک باشگاه موقعی است که می بینید شما بیش از کمک کردن باعث عذاب و آسیب زدن به آن ها هستید. این گونه بازیکنان بین وفاداری مطلق شان و نوعی ناراحتی که از بازی نکردن به اندازه کافی در تیم اصلی پیدا می کنند گیر می افتند. این موقعیت برای هر کسی سخت است. فیل در زمانی که ما نیاز به ثبات داشتیم نقش مهمی بازی کرد. او فردی منظم بود. او یکی از بازیکنانی بود که می توانستی بهشان بگویی: "فیل، از تو می خواهم که تا باالی آن تپه بدوی سپس برگردی و این درخت را قطع کنی." و تنها جوابی که از ایشان می شنیدی این بود: "باشه رییس، فقط اره کجاست؟" من چند تایی از این نوع بازیکنان داشته ام. فیل همه کار برای تیم انجام می داد. او تنها به تیم فکر می کرد. اکثر اوقات، اگر او قرار بود که نقشی محدود داشته باشد تا تیم موفق عمل کند، او راهی پیدا می کرد که خود را خوشحال کند. در نهایت اما، روزی گری نزد من آمد تا با من حرف بزند که ببیند نظرم درباره نقش روز به روز در حال کمرنگ شدن فیل چیست. من به گری گفتم: "من نمی دانم که چه کنم، او واقعا انسان خوبی است." گری جواب داد: "مشکل همین است. او نمی خواهد که نزد تو بیاید." همان طور که می بینید، فیل به اندازه گری رک و برون گرا نبود. من فیل را برای صحبت به خانه ام دعوت کردم. او به همراه همسرش جولی آمد. ابتدا من متوجه جولی در اتوموبیل نشدم. پس از اینکه او را دیدم همسرم کتی را صدا زدم تا او را به داخل مشایعت کند. اما وقتی کتی بیرون رفت، جولی شروع به گریه کرد. او همان طور که گریه می کرد گفت: "ما نمی خواهیم منچستر یونایتد را ترک کنیم. ما بودن در باشگاه را دوست داریم." کتی برایش یک فنجان چای آورد ولی او نمی خواست که به داخل خانه بیاید. فکر می کنم که او نگران بود مبادا بغضش دوباره بشکند و همسرش را سرافکنده کند. حرف من به فیل این بود که با نحوه ای که من از او استفاده می کردم، به او بیشتر ضرر می رساندم تا سود. او پذیرفت. او به من گفت که نیاز دارد تا به تیم دیگری رود. من به او اجازه دادم که هر طور که می خواهد این مسئله را با همسرش در میان بگذارد. وقتی آن ها خانه را ترک کردند، کتی به من گفت: "تو که قرار نیست به او بگویی که برود، مگر نه؟ تو نمی توانی اجازه دهی افرادی مانند آن ها این جا را ترک کنند." - "کتی، این به خاطر خودش است. نمی فهمی؟ این مسئله مرا بیش تر از او عذاب می دهد." به او اجازه دادم تا با مبلغ کمی جدا شود، تنها .36 میلیون پوند. او دوبرابر آن می ارزید، زیرا او می توانست در 1 پست برای تان بازی کند، در هر کدام از دفاع های کناری و تمام پست های هافبک. حتی فکر کنم او در دفاع وسط هم برای اورتون به میدان رفت، وقتی که فیل جاگیلکا و جوزف یوبو مصدوم شدند. اجازه دادن به نیکی بات برای ترک تیم نیز به همان اندازه دردناک بود، هرچند نیکی هیچ مشکلی برای دفاع از خودش نداشت. نیکی پسرکی پررو و شیطان بود. اهل محله گورتون و انسانی عالی بود. او حتی برای سایه تان هم می جنگید. نیکی داخل دفترم می آمد و می گفت: "چرا من بازی نمی کنم؟" این نیکی بود. من عاشق آن بودم. و من به او می گفتم: "نیکی، تو بازی نمی کنی چون من فکر می کنم اسکولز و کین بهتر از تو هستند." گاهی اوقات، خارج از خانه، من او را به جای اسکولز در ترکیب قرار می دادم. برای مثال در بازی نیمه نهایی لیگ قهرمانان مقابل یوونتوس من به جای اسکولز از بات استفاده کردم. اسکولز و کین هر دو دو اخطاره بودند و نمی توانستم ریسک از دست دادن هر دوی آن ها در فینال را تحمل کنم، هرچند در نهایت هر دوی آنان فینال را به دلیل محرومیت از دست دادند. من اسکولز را به جای بات به میدان آوردم، نیکی مصدوم شده بود و پل هم در نهایت کارت گرفت. در نهایت من نیکی را به بابی رابسون در نیوکاسل فروختم. 2 میلیون پوند. چه خرید خوبی برای آن ها بود. ابرهای نگون بختی در انتهای نوامبر 2002 کم کم از آسمان تیم ما رخت بر بست. ما موفق شدیم 1-3 مقابل نیوکاسل پیروز شویم. دیگو فورالن که 27 بازی طول کشیده بود تا اولین گل اش را برای ما به ثمر برساند – پنالتی ای در بازی با مکابی حیفا – عامل مهمی در برد 2-8 مقابل لیورپول بود. او ضربه سر رو به عقب جیمی کرگر را قطع کرد و دروازه یرزی دودک را باز کرد. ما سپس آرسنال را 2-0 و چلسی را 2-8 بردیم و باز هم فورالن گل سرنوشت ساز را زد. آن زمستان، ما در تمرینات مان به سختی بر روی شکل دفاعی تیم کار کردیم. در فوریه 2003 ،در دور پنجم جام حذفی 0-2 در خانه مغلوب آرسنال شدیم. این همان بازی ای بود که رایان گیگز توپ را از جلوی دروازه خالی با پای راستش به آسمان فرستاد. به او در این باره گفتم: "خب گیگزی. تو بهترین گل تاریخ جام حذفی را زدی و حاال فکر کنم از دست دادن بهترین موقعیت تاریخ این جام برای گل زدن را هم به آن اضافه کردی." او به اندازه ابدیت وقت داشت. او حتی می توانست با توپ به داخل دروازه رود. آن بازی که مرا به شدت خشمگین کرده بود، اثری عمیق بر روی رابطه من با یکی دیگر از اعضای کالس 8992 گذاشت. با وجود در کار بودن چسب زخم، زخم آن بهبود نیافت. کفشی که من در حالت عصبانیت پرتاب کردم مستقیم به سمت دیوید بکهام رفت و ابروی او را شکافت. پس از واگذار کردن فینال کارلینگ کاپ به لیورپول، ما به دیگر رقیب بزرگ مان در آن دوره برخوردیم. در انتهای دوره مربی گری من، لیدز یونایتد دیگر در لیست رقبا جایی نداشت اما در بهار 2003 ،آن ها خطری قابل توجه بودند، اگرچه آن بازی را ما 2-8 بردیم. من باید چند کلمه ای درباره رقابت ما با لیدز صحبت کنم. رقابتی که به شکل آزاردهنده ای بسیار شدید بود. وقتی من به عنوان مربی منچستر یونایتد انتخاب شدم، درباره دربی با سیتی و بازی های حساس مقابل حریفان مرسی سایدی، لیورپول و اورتون خبر داشتم. اما از خصومت موجود بین یونایتد و لیدز مطلع نبودم. در رقابت های دسته یک سابق، آرچی ناکس و من به تماشای دیدار کریستال پاالس و لیدز رفته بودیم. دیداری که لیدز در آن بازنده شد. بازی در نیمه اول با نتیجه 0-0 به پایان رسید. اما نیمه دوم سراسر با برتری و موقعیت های لیدز همراه بود. 20 دقیقه مانده به پایان بازی، پنالتی واضح لیدز گرفته نشد و هواداران با فریادهایشان ورزشگاه را به لرزه درآورده بودند. یک هوادار لیدزی شروع به فریاد زدن بر سر من کرد: "تو، آره با توام حروم زاده منچستری." من به آرچی گفتم: "آرچی، این خشم به خاطر چیست؟" آرچی جواب داد که از مسئله اطالعی ندارد. بنابراین متصدی حفاظت نزدیک تر را صدا زدم. جایگاه مدیران در ورزشگاه لیدز کوچک است و هواداران از همه سو شما را احاطه کرده اند. پاالس ضدحمله ای ترتیب داد و گلی به ثمر رساند. در این هنگام دیگر تماشاگران واقعا به خروش آمده بودند. آرچی از من خواست که ورزشگاه را ترک کنیم اما من اصرار کردم که بمانیم. پاالس گل دیگری به ثمر رساند. پس از آن گل، دوست جدید ما با ظرفی که در دست داشت مرا مورد اصابت قرار داد. میزان نفرت و آزار خارق العاده بود. به آرچی گفتم: "بیا از این جا بزنیم بیرون." روز بعد، من از مسئول تدارکات مان در آن زمان، نورمن دیویس، در این مورد پرسیدم. او گفت: "من در مورد لیدز به تو گفته بودم. تنها نفرت خالص بین ما حکم فرماست." - "از کجا نشات می گیرد؟" + "دهه شصت" لیدز دربانی به نام جک داشت که عادت داشت داخل اتوبوس بیاید و مانند جارچی ها اعالم کند: "از طرف مسئولین، بازیکنان و هواداران لیدز یونایتد، مقدم تان به االند رود را گرامی می دارم." و من زیر لب می گفتم: "این بار خوب پیش خواهد رفت." برخی از هواداران کودکان شان را بر روی شانه های شان می گذاشتند و در عین حال حجم نفرت ساطع شده از جمعیت شگفت انگیز بود. در نیمه نهایی لیگ کاپ در سال 8998 در لیدز، آن ها در نیمه دوم حسابی ما را تحت فشار قرار داده بودند. اما تنها 2 دقیقه مانده به پایان، لی شارپ با فرار خود نتیجه را به سود ما رقم زد. او 9 متر در آفساید به نظر می رسید. من در زمین بودم، اریک هریسون در نزدیکی تونل ورزشگاه بود. بسیاری از مردم فکر می کنند که اریک شباهت زیادی به من دارد. یک هوادار لیدزی قطعا چنین نظری داشت. زیرا او را به باد کتک گرفت. او فکر می کرد که در حال کتک زدن من است. هواداران به شدت تهییج شدن. غریوشان به آسمان بلند شده بود. اما چیزی راجع به جو خشن االند رود وجود دارد که من آن را می پسندم. در دوران پیتر ریدزدیل، که لیدز به گفته مالکش در دوران رویایی خود بود، من حس کردم که بنای باشگاه بر روی زمین محکمی بنا نشده است. وقتی شنیدم که آن ها چه دست مزدهایی به بازیکنان پرداخت می کنند، زنگ های خطر برای من به صدا در آمد. وقتی به آن ها لی شارپ را فروختیم، فکر کنم آن ها دستمزدش را دو برابر کردند، در حدود 31000 پوند. اما آن ها تیم خوبی ساخته بودند. آلن اسمیت، هری کیول، دیوید بتی. در سال 8992 ،آن ها با یکی از معمولی ترین تیم های تاریخ قهرمان لیگ شدند، اما تیم بسیار مصمم و با اراده ای داشتند. و به شکل ماهرانه ای توسط هوارد ویلکینسون هدایت می شدند. یک دهه بعد، جوانی از دربی به آن ها پیوست، ست جانسن، و خبرهایی که به گوش می رسید حاکی از این بود که او و مدیر برنامه هایش پیشنهادی 21000 پوندی برای دستمزد ارائه داده بودند. پیشنهاد لیدز اما حدود 31000 پوند بود، که تا 40-41000 پوند قابل افزایش بود. باشگاه ها از اشتباهات شان درس نمی گیرند. احساسات بازی شما را در دام می اندازد. من یک تاجر منچستری را به خاطر می آورم که روزی نزد من آمد و از من پرسید: "من در فکر خریدن باشگاه بیرمنگام سیتی هستم، نظرت چیست؟" من گفتم: "اگر صد میلیون پوند برای ریسک کردن داری، برو جلو و بخرش." او پاسخ داد: "نه، نه. آن ها فقط 88 میلیون پوند بدهی دارند." -" اما تو استادیوم شان را دیده ای؟ تو به یک استادیوم جدید احتیاج داری، با شصت میلیون و به چهل میلیون احتیاج داری که آن ها را به لیگ برتر بیاوری." افراد سعی می کنند که اصول معمول تجارت را بر فوتبال اعمال کنند. اما فوتبال چوب یا آهن نیست که به آن شکل دهید، مجموعه ای از عوامل انسانی است. تفاوت در این جاست. ما پیش از پایان فصل، بازی های مهمی را در پیش داشتیم. برد 4-0 مقابل لیورپول، در بازی ای که سامی هیپیا به دلیل متوقف کردن فن نیستلروی در دقیقه 1 اخراج شد، قبل از بازی مهم ما در برابر رئال مادرید بود. در اولین بازی مقابل رئال، نیستلروی تنها گلزن ما بود. اما آن سمت لوییز فیگو و رائول، دوبار، برای رئال گلزنی کردند. در بازی برگشت و در خانه، من بکهام را روی نیمکت گذاشتم. بازی برگشت بازی حماسی ای بود. آن طور که تعریف می شود، پس از دیدن این بازی بود که رومن آبراموویچ تشویق شد تا سهم خود از فوتبال را داشته باشد. آن بازی را ما 4-3 برنده شدیم. رونالدو برزیلی در آن بازی هت تریک کرد. اگرچه ما در مقطعی نه امتیاز از صدرجدول عقب بودیم، اما با برد 4-8 مقابل چارلتون در می 2003 توانستیم 1 امتیاز با آرسنال در صدر فاصله ایجاد کنیم. فن نیستلروی با هت تریکش در آن بازی مجموع گل هایش در آن فصل را به عدد 3 رساند. آرسنال احتیاج به برد مقابل لیدز در هایبری داشت تا بتواند شانسی برای رسیدن به ما داشته باشد، اما گل دقایق پایانی مارک ویدوکا به ما کمک کرد تا خیالمان ازاین بابت هم راحت شود. در برد 2-8 ما مقابل اورتون، دیوید بکهام در آخرین بازی اش برای باشگاه، از ضربه آزاد دروازه اورتون را گشود. ما برای هشتمین بار در 88 فصل قهرمان شده بودیم. بازیکنان می خندیدند و می رقصیدند و فریاد می زدند: "ما جام خود را پس گرفتیم." ما لیگ را پس گرفتیم اما با بکهام وداع کردیم.
55